چون کودکان رفتار کردن. عادت و رفتاری درخور کودکان داشتن. مناسب شأن طفولیت رفتار کردن. اخلاق و اعمالی درخور سنین کودکی داشتن و ازدستورها و اندرزهای بزرگان پیروی کردن: در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان. خاقانی. ، نادانی و جهالت کردن. به دستور خرد و آیین مصلحت رفتار نکردن: خداوندان حقیقی شما ماییم، کودکی نکنید و دست از جنگ بکشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 227). گفت: آمده ام تا جالوت را بکشم. گفتند: کودکی مکن. (قصص الانبیاء ص 148)
چون کودکان رفتار کردن. عادت و رفتاری درخور کودکان داشتن. مناسب شأن طفولیت رفتار کردن. اخلاق و اعمالی درخور سنین کودکی داشتن و ازدستورها و اندرزهای بزرگان پیروی کردن: در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان. خاقانی. ، نادانی و جهالت کردن. به دستور خرد و آیین مصلحت رفتار نکردن: خداوندان حقیقی شما ماییم، کودکی نکنید و دست از جنگ بکشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 227). گفت: آمده ام تا جالوت را بکشم. گفتند: کودکی مکن. (قصص الانبیاء ص 148)
کم کردن طول یا ارتفاع چیزی. (فرهنگ فارسی معین). قصر. تقصیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فرستاده گفت این ندارم به رنج که کوتاه کردی مرا راه گنج. فردوسی. ، کاستن، قطع کردن. (فرهنگ فارسی معین) : بپیچید سهراب و پس آه کرد ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد. فردوسی. روزک چندی سخن کوتاه کرد مرد بقال از ندامت آه کرد. مولوی. دزدان دست کوتاه نکنند تا دستشان کوتاه نکنند. (گلستان). - کوتاه کردن دست از چیزی یا کاری، از عمل و تصرف در آن خودداری کردن. نپرداختن بدان. دست برداشتن از آن: که مار اول ابلیس بیراه کرد ز هر نیکویی دست کوتاه کرد. فردوسی. از این رزم و کین دست کوتاه کن سوی خان ز کین راه کوتاه کن. فردوسی. دگر آفرین بر شهنشاه کرد که از رنجها دست کوتاه کرد. فردوسی. دست از جهان سفله به فرمان کردگار کوتاه کن، دراز چه افکنده ای زمام. ناصرخسرو. توبگوی او را که عزم راه کن دست از اقطاع من کوتاه کن. عطار (منطق الطیر). بلند از میوه گو کوتاه کن دست که کوته خود ندارد دست بر شاخ. سعدی (گلستان). - کوتاه کردن دست کسی را از چیزی، او را از تصرف و عمل درآن منع کردن. او را از پرداختن بدان بازداشتن: میرموسی کف، شمشیر چو ثعبان دارد دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه. منوچهری. فرمودیم دست وی را از شغل عرض کوتاه کردند. (تاریخ بیهقی). رأی عالی چنان دید که دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده او را نشاندند. (تاریخ بیهقی). خدای عمر درازت دهاد چندانی که دست جور زمان از زمین کنی کوتاه. سعدی. ، به پایان رسانیدن. تمام کردن. خاتمه دادن: به بگماز کوتاه کردند شب به یاد سپهبد گشادند لب. فردوسی. رسان تا به من یا مرا راه کن سوی او و این رنج کوتاه کن. فردوسی. به جوی آنگهی آب را راه کرد به فرّ کیی رنج کوتاه کرد. فردوسی. و رجوع به کوتاه شدن شود، بس کردن از گفتن: کوتاه کن، بس کن. بیش مگوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کوتاه کردن سخن یا حدیث، موجز کردن. مختصر کردن: جواب داد که این حدیث کوتاه باید کرد. (تاریخ بیهقی). مرا از حال خود آگاه کردی به نیک و بد سخن کوتاه کردی نظامی
کم کردن طول یا ارتفاع چیزی. (فرهنگ فارسی معین). قصر. تقصیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فرستاده گفت این ندارم به رنج که کوتاه کردی مرا راه گنج. فردوسی. ، کاستن، قطع کردن. (فرهنگ فارسی معین) : بپیچید سهراب و پس آه کرد ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد. فردوسی. روزک چندی سخن کوتاه کرد مرد بقال از ندامت آه کرد. مولوی. دزدان دست کوتاه نکنند تا دستشان کوتاه نکنند. (گلستان). - کوتاه کردن دست از چیزی یا کاری، از عمل و تصرف در آن خودداری کردن. نپرداختن بدان. دست برداشتن از آن: که مار اول ابلیس بیراه کرد ز هر نیکویی دست کوتاه کرد. فردوسی. از این رزم و کین دست کوتاه کن سوی خان ز کین راه کوتاه کن. فردوسی. دگر آفرین بر شهنشاه کرد که از رنجها دست کوتاه کرد. فردوسی. دست از جهان سفله به فرمان کردگار کوتاه کن، دراز چه افکنده ای زمام. ناصرخسرو. توبگوی او را که عزم راه کن دست از اقطاع من کوتاه کن. عطار (منطق الطیر). بلند از میوه گو کوتاه کن دست که کوته خود ندارد دست بر شاخ. سعدی (گلستان). - کوتاه کردن دست کسی را از چیزی، او را از تصرف و عمل درآن منع کردن. او را از پرداختن بدان بازداشتن: میرموسی کف، شمشیر چو ثعبان دارد دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه. منوچهری. فرمودیم دست وی را از شغل عرض کوتاه کردند. (تاریخ بیهقی). رأی عالی چنان دید که دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده او را نشاندند. (تاریخ بیهقی). خدای عمر درازت دهاد چندانی که دست جور زمان از زمین کنی کوتاه. سعدی. ، به پایان رسانیدن. تمام کردن. خاتمه دادن: به بگماز کوتاه کردند شب به یاد سپهبد گشادند لب. فردوسی. رسان تا به من یا مرا راه کن سوی او و این رنج کوتاه کن. فردوسی. به جوی آنگهی آب را راه کرد به فرّ کیی رنج کوتاه کرد. فردوسی. و رجوع به کوتاه شدن شود، بس کردن از گفتن: کوتاه کن، بس کن. بیش مگوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کوتاه کردن سخن یا حدیث، موجز کردن. مختصر کردن: جواب داد که این حدیث کوتاه باید کرد. (تاریخ بیهقی). مرا از حال خود آگاه کردی به نیک و بد سخن کوتاه کردی نظامی
فرمانبرداری کردن. اطاعت کردن. در مقامات پایین از دستورها و اوامر مافوق پیروی کردن. - امثال: آدم تا کوچکی نکند به بزرگی نمی رسد، برای نیل به درجۀ بزرگی و فرماندهی باید از اطاعت وفرمانبرداری شروع کرد. (امثال و حکم ج 1 ص 23)
فرمانبرداری کردن. اطاعت کردن. در مقامات پایین از دستورها و اوامر مافوق پیروی کردن. - امثال: آدم تا کوچکی نکند به بزرگی نمی رسد، برای نیل به درجۀ بزرگی و فرماندهی باید از اطاعت وفرمانبرداری شروع کرد. (امثال و حکم ج 1 ص 23)
تقصیر کردن و دریغ داشتن. (آنندراج). قصور کردن. (ناظم الاطباء). تقصیر کردن. قصور کردن. قصور ورزیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : صفورا شاد گشت و گفت در کار حق و رسانیدن پیغام کوتاهی مکن. (قصص الانبیاء). تا به پای دار آمد از پیم شیون کنان هیچ جا در حق من زنجیر کوتاهی نکرد. باقرکاشی (از آنندراج). اختلاط، کوتاهی کردن اسب در رفتار. (منتهی الارب). و رجوع به کوتاهی شود
تقصیر کردن و دریغ داشتن. (آنندراج). قصور کردن. (ناظم الاطباء). تقصیر کردن. قصور کردن. قصور ورزیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : صفورا شاد گشت و گفت در کار حق و رسانیدن پیغام کوتاهی مکن. (قصص الانبیاء). تا به پای دار آمد از پیم شیون کنان هیچ جا در حق من زنجیر کوتاهی نکرد. باقرکاشی (از آنندراج). اختلاط، کوتاهی کردن اسب در رفتار. (منتهی الارب). و رجوع به کوتاهی شود
کوتاه کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوتاه کردن شود. - کوته کردن دست از چیزی، از تصرف در آن خودداری کردن. احتراز کردن از مداخلۀ در آن. دوری و اجتناب کردن از آن. دست کشیدن از آن: ز چیز کسان دست کوته کنی دژآگاه را بر خود آگه کنی. ابوشکور. ای حجت خراسان کوته کن دست از هر ابلهی و سراوشانی. ناصرخسرو (دیوان ص 478). می نماید که جفای فلک از دامن دل دست کوته نکند تا نکند بنیادم. سعدی. سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست تا سر نکنی در سر سودا که تو داری. سعدی. که دستی به جود و کرم کن دراز دگر دست کوته کن از ظلم و آز. سعدی. کوته نکنم ز دامنت دست ور خود بزنی به تیغ تیزم. سعدی (گلستان). - کوته کردن دست کسی از چیزی، او را از مداخله و تصرف در آن بازداشتن. دور کردن و برحذر داشتن وی از پرداختن به آن: به بنده چه داده ست کیهان خدیو که از کار کوته کند دست دیو. فردوسی. بدان را، ز بد دست کوته کنید همه موبدان بر خرد ره کنید. فردوسی. بدان را ز بد دست کوته کنم روان را سوی روشنی ره کنم. فردوسی کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار باغ را کوته دو دست ازدامن فروردجان. ضمیری. - کوته کردن زبان از حدیث و گفتار، در باب آن به ایجاز و اختصار سخن گفتن. در آن باب سخن نگفتن: گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید که هیچ حاصل از این گفتگو نمی آید. سعدی. و رجوع به کوتاه، کوته و کوتاه کردن شود. - کوته کردن قصه و سخن و حدیث و...،موجز کردن آن. مختصر کردن آن. به ایجاز و اختصار بیان کردن آن: ای خاقانی دراز شدقصه جان خواهد یار، قصه کوته کن. خاقانی. شرح این کوته کن و رخ زین بتاب دم مزن واﷲ اعلم بالصواب. مولوی. گفت حجتهای خودکوته کنید پند را در جان و در دل ره کنید. مولوی. سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن چو روزگار به پیرانه سر ز رعنایی. سعدی. در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق کوته کنم که قصۀ ما کار دفتر است. سعدی (کلیات چ فروغی ص 540). - کوته کردن گمان کسی از بدی، خاطر او را ازآن آسوده ساختن. تصور او را از بدی زدودن: مرا از بد و نیک آگه کنید ز بدها گمانیم کوته کنید. فردوسی. - کوته کردن نظر از چیزی، چشم از آن برداشتن. دیده از آن برگرفتن. ننگریستن به سوی آن. نظر نکردن به آن: سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز ور روی بگردانی در دامنت آویزد. سعدی. و رجوع به کوتاه کردن شود
کوتاه کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوتاه کردن شود. - کوته کردن دست از چیزی، از تصرف در آن خودداری کردن. احتراز کردن از مداخلۀ در آن. دوری و اجتناب کردن از آن. دست کشیدن از آن: ز چیز کسان دست کوته کنی دژآگاه را بر خود آگه کنی. ابوشکور. ای حجت خراسان کوته کن دست از هر ابلهی و سراوشانی. ناصرخسرو (دیوان ص 478). می نماید که جفای فلک از دامن دل دست کوته نکند تا نکند بنیادم. سعدی. سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست تا سر نکنی در سر سودا که تو داری. سعدی. که دستی به جود و کرم کن دراز دگر دست کوته کن از ظلم و آز. سعدی. کوته نکنم ز دامنت دست ور خود بزنی به تیغ تیزم. سعدی (گلستان). - کوته کردن دست کسی از چیزی، او را از مداخله و تصرف در آن بازداشتن. دور کردن و برحذر داشتن وی از پرداختن به آن: به بنده چه داده ست کیهان خدیو که از کار کوته کند دست دیو. فردوسی. بدان را، ز بد دست کوته کنید همه موبدان بر خرد ره کنید. فردوسی. بدان را ز بد دست کوته کنم روان را سوی روشنی ره کنم. فردوسی کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار باغ را کوته دو دست ازدامن فروردجان. ضمیری. - کوته کردن زبان از حدیث و گفتار، در باب آن به ایجاز و اختصار سخن گفتن. در آن باب سخن نگفتن: گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید که هیچ حاصل از این گفتگو نمی آید. سعدی. و رجوع به کوتاه، کوته و کوتاه کردن شود. - کوته کردن قصه و سخن و حدیث و...،موجز کردن آن. مختصر کردن آن. به ایجاز و اختصار بیان کردن آن: ای خاقانی دراز شدقصه جان خواهد یار، قصه کوته کن. خاقانی. شرح این کوته کن و رخ زین بتاب دم مزن واﷲ اعلم بالصواب. مولوی. گفت حجتهای خودکوته کنید پند را در جان و در دل ره کنید. مولوی. سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن چو روزگار به پیرانه سر ز رعنایی. سعدی. در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق کوته کنم که قصۀ ما کار دفتر است. سعدی (کلیات چ فروغی ص 540). - کوته کردن گمان کسی از بدی، خاطر او را ازآن آسوده ساختن. تصور او را از بدی زدودن: مرا از بد و نیک آگه کنید ز بدها گمانیم کوته کنید. فردوسی. - کوته کردن نظر از چیزی، چشم از آن برداشتن. دیده از آن برگرفتن. ننگریستن به سوی آن. نظر نکردن به آن: سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز ور روی بگردانی در دامنت آویزد. سعدی. و رجوع به کوتاه کردن شود